باران
کودک که بودیم می خواندند برایمان ... "آن مرد در باران آمد" ... حال می دانیم تا آن مرد نیاید ، باران نخواهد آمد ...
| ||
|
تصور شهر آرمانی توسط شاعر کاشانی ایران زمین چنان زیباست که می طلبد ساعت ها به پایایش تفکر کرد ....
قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق قهرمانان را بیدار کند ...
قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید هم چنان خواهم راند نه به آبی ها دل خواهم بست نه به دریا-پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان هم چنان خواهم راند ...
پشت دریاها شهریست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است بام ها جای کبوتر هایی است که به فواره هوش بشری می نگرند دست هر کودک ده ساله ی شهر ، شاخه معرفتیست مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله به یک خواب لطیف خاک ، موسیقی احساس تو را می شنود و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهری است که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.
سهراب سپهری موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |