باران
کودک که بودیم می خواندند برایمان ... "آن مرد در باران آمد" ... حال می دانیم تا آن مرد نیاید ، باران نخواهد آمد ...
| ||
|
از چه بغض های مرا به اسارات گرفته ای ؟ این میله ها چیست چپانده ای اینجا .... شنیده ام به زندانی ها عفو می خورد ....... ..............چه کسی عفو می زند بر بغض های من ؟ ............... آی ...!!! زندانبان را خبر کنید .... .............. زندانی خفه شده است .............
موضوعات مرتبط: برچسبها:
ساعتی را می نشینم ... قلم را می فشارم بر برگی سپید اما فقط نقطه ای سیاه پررنگ می شود !! .......... نه حرف هایم آزاد می شوند نه بغض هایم ......... فقط نقطه ای سیاه پر رنگ می شود ... آنقدر پر رنگ که جای تمام حرف هایم را می گیرد ..!!
موضوعات مرتبط: برچسبها: از خیال تو آزاده شده ام ! امروز را جشن خواهم گرفت ... امروز روحم از زندان چشمانت آسوده شده است ... هوای تازه ، آبی آسمان ، تابش خورشید ، نقره فام ماه ، سبزی درختان ، سرخی رز حیاطمان .... را ... همه را امروز ... امروز می بینم !!! از سیاه چال تنفست به در آمدم برایم گلریزان نیز گرفتند ... ....... دلی دادنم ... بی تو ... خالی از تو .... ........ از خیال تو آزاده شده ام ......!! موضوعات مرتبط: برچسبها: |
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |